ثمره زندگیمون امیر رضا ثمره زندگیمون امیر رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

فرشته آسمونی

اولین پارک رفتن امیررضا جون

دوشنبه شب امیرضا جون همراه مامان و باباش و عمه جونی ها و دایی جون و خاله جون رفت پارک.                                 پسری تو ماشین بغل عمو مهرداد خوابید. ولی از اونجایی که دوست داشتم سوار وسایل بازی بشه و اونا رو ببینه و عکس العملش رو در برابر وسایل ببینم بیدارش کردم که خودم میدونم خیلی ستم بود. اولین چیزی که بردیم تا سوار بشه ماشین بود که البته همون اخرین وسیله هم شد حالا دلیلش برای اخرین شدن پسری همراه عمه حمیده سوار ماشین شد     تا چند دقیقه اروم با هم دو...
31 مرداد 1392

12 ماهگی امیررضا جون

عزیز مامان امروز یازده ماهگیت تموم شد رفتی داخل دوازده ماه خیلی خیلی زود بزرگ شدی........روزشماز تولدت شروع شد..... تو یازده ماهگی خیلی کارها رو شروع کردی خیلی خیلی شیطون تر شدی...دیگه مهار کردنت سخت شده.. باید همش مواظبت باشم تا خرابکاری نکنی دو نمونه از این خرابکاری ها رو برای یادگاری برات مینویسم تا بدونی چه کارهایی رو میکردی که البته جز اولین خرابکاریت هم میشه چند روز قبل بالا پیش عمه فاطمه بودی با هم رفتین تو اشپزخونه عمه جون یه وسیله رو از توی کابینت گرفت و اومد تو هال اما شما تو اشپز خونه موندی عمه جونی هم گفت شما سرگرمی باهات کاری نداشت.... ولی دید شما چهار دست و پا اومدی سمتش با یه قیافه خاص...وقتی بغلت کرد  دید ...
28 مرداد 1392

دریا رفتن امیررضا جون

جمعه جلسه خانوادگی طرف بابایی امیررضا جون بود که رفتیم نور خونه دختر عمو زهرا بعد از ظهرش رفتیم دریا جای دوستان خالی اخرین باری که رفته بودیم دریا پسری وقتی بابایش اونو برد طرف دریا خیلی ترسید گریه میکرد ما به هوای همون نبردیمش سمت اب اما جیگملی مامان، باباش تا اونو گذاشت روی ماسه دیدیم سریع رفت سمت اب تازه به با اشاره میگفت بریم جلوتر اینم عکساش   ...
28 مرداد 1392

خواب امیررضا جون

عزیز دل مامان هر شب خوابیدنش شده یه داستان جالب و خنده دار. پسری موقع خواب شروع میکنه به غلت زدن و اونقدر از این سمت به سمت دیگه میره و شیرین کاری میکنه تا دیگه خسته میشه هر جا رو که گیر اورد میخوابه اینجا من داشتم تلویزیون میدیم اقا وسط این غلط زدناش اومد کنترل رو از دست من گرفت اونو به سمت تلویزیون گرفت این اولین بار بود که این کار رو انجام میداد...... پسری کنترل رو محکم تو دستای نازش گرفت و خوابید... این شیطون بلا رو وقتی باباییش خواست بذاره سر جاش، کنترل رو محکم گرفته بود. مجبور شد با همون بلندش کنه.....بعد نیم ساعت هم که اومدم از دستش کنترل رو بگیرم تا اونو کشیدم بیدار شد، سریع دوباره گذاشتم تو دستش، دیدم  دوباره...
24 مرداد 1392

امیررضا جون و فاطمه کوچولو

امروز فاطمه کوچولو همراه مامان و باباییش، اقاجون و مادرجون و عموجونش اومدن خونه ما. دخمل طلای ما پچه پسر عمویی بابایی امیررضا جونه که قم زندگی میکنن. اقا پسر ما اون لحظه که اومدن خونه عمه جونش بود وقتی اوردمش خونه نمیدونم چی شد که که شروع کرد به گریه کردن میگفت اصلا منو  پایین نذار و بریم بیرون دور بزنیم خلاصش اینکه آبروی ما رو پیش مهمونها برد...... اینقده بیقراری و بهونه گیری کرد تا وقتی باباش اومد اونو گرفت اروم شد..... بعدش دو تا باباها نی نی هاشونو  بردن بیرون چند تا عکس ازشون گرفتن... که متاسفانه من همین یه دونش رو دارم عکسو حال میکنین.......... فاطمه ناز نازی و باباش به دوربین نگاه میکنن...... امیررضا جون ماما...
20 مرداد 1392

اولین عید فطر امیرضا جون

امسال اولین عید فطر امیرضا جون بود. عزیز دلم ایشالله سال بعد بهتر بتونیم ماه مبارک رو با همدیگه درک کنیم. صبح من و بابای امیرضا جون برای نماز عید فطر رفتیم مسجدالبته اقا امیرضا خونه پیش عمه فاطمه خوابیده بود که اگه میومد فکر نکنم میذاشت نماز بخونیم، بعد نماز با هم رفتیم مزار شهدا از اونجا ما رو برد خونه حاجی بابا، حاجی بابا پدربزرگ مامان و بابایی امیرضا جونه. بابایی امیرضا جون شیفت بود به خاطر همین خیلی تو جمع خانوادگی جاش خالی بود. امیررضا خیلی بابایی شده که البته من از این اتفاق خیلی خوشحالم، وقتی بابایی می خواست بره سر کار خیلی گریه کرد و عمه فاطمه اونو برد بیرون چرخوند تا اروم شد. دومین روز تعطیل هم مامانی و امیررضا با هم بدون بابایی...
20 مرداد 1392

عید فطر مبارک

خدایا به ما توفیق ده تا از کسانی باشیم که حاصل دسترنج یک ماهه خود را در رمضان از این به بعد هم حفظ کنیم.........آمین خدایا هر آنچه به خوبان خود عطا کردی به ما هم عطا کن.....امین ...
18 مرداد 1392

امیررضا جون میون گلها

امیررضاجون یه روز رفت خونه عمه مامانی. اونجا یه باغچه پر گل داشتن خواستیم از این اقا پسر میون گلها عکس بگیریم که چشمتون روز بد نبینه ما رو به توبه کردن انداخت این ناز پسر...         طبق معمول در فکر چیجوری گرفتن گلها           اماده.... حمله.... چیدن همانا.......داخل دهن گذاشتن همانا... خلاصه این پسر شیطون نذاشت یه عکس قشنگ بگیریم.... اینجا هم بغل دختر همه زینیبه.......همش می خواد خودشو از تو بغلش بیرون بندازه اینجا هم خودش تنهاست روی صندلی که البته این طوری هم اروم و قرار برای رفتن نداشت خنده ای از ته قلب.......... مامان فدای ...
18 مرداد 1392

امیررضا جونی در مراسم مناجات امیر المومنین(ع)

شب بیست و هفتم ماه مبارک در مزار شهدا مراسم بود که من و امیر و بابایی و عمه جونی ها شرکت کردیم که البته همون طوری که تو پست قبلی گفتم امیر خیلی بهونه گیری می کرد و همش باید  دورش میدادیم البته با همه این ها اقا پسر گل ما شیطنت و بازیگوشیش رو داشت و کاملا این شیطنت از توی عکس هاش مشخصه... روی هر قبر شهید یه گلدون گل و یه چپیه و سر بند هست و از ارومی آقا پسر گلمون بابایش تا چند قبر کنار دستیش رو خالی کرد جیگر مامان در حال تفکر برای انجام عملیاته یه نگاه به بابایی و  کسب اجازه یه لبخند برای بابا شروع حرکت ...
16 مرداد 1392